خيلي دلم برات تنگ شده
عزيز دلم امروز صبح يكم دير از خواب بيدار شدم. ميخواستم 5:30 بيدار شم كه چون خيلي خسته بودم ساعت 6:10 بيدار شدم . چون تو نصفه شب شير خورده بودي خواب بودي. منم تند تند كارامو كردم و ساعت 6:30 اومدم بالاي سرت ديدم خوابي. يكم باهات حرف زدم و صدات كردم تا بالاخره بيدار شدي و شروع كردي به خنديدن. بلندت كردم و بهت شير دادم . ساعت 7 از خونه ميخواستم بيام بيرون ولي مطابق هر روز صبح كه بعد از شير خوردن كلي سرحالي و دست و پا ميزني داشتي بازي ميكردي و منم دلم نمياومد بيام سركار . ولي مجبور بودم. الانم منتظرم كه زودي بيام خونه و تو رو ببينم. خيلي تصوير خنده هاي صبحت توي ذهنم مونده .......آخه دل كندن ازت خيلي سخته.