ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

استقلال

بابایی سلام امروز صبح وقتی با مامانی داشتیم می رفتیم سر کار همش تو یاد کارای دیشبت بودم، که یه معنی داشت: استقلال. اشتباه نشه منظور من تیم محبوبم استقلال نبود که ایشالله تو هم طرفدارش میشی. منظورم اون حس می خوام نمی خوام قشنگیه که داری هر روز پر رنگ تر از روز قبل تو وجودت پرورشش می دی. به عنوان مثال؛ دیگه هر چی میدیم نمی خوری بلکه اگه نخوای دهنتو محکم می بندی یا وقتی بغلت می کنیم به هر طرفی که دوست داری می چرخی. استرس روزی رو دارم که جلومون وایستی و بگی برو بابا شما اصلاً خواست منو درک نمی کنین. البته مردا حرف خانما رو کلاً خوب متوجه نمیشن منم که بی استعداد. حالا فکر کن این موضوع با اختلاف نسل هم همراه بشه، تازه من همین الا...
1 اسفند 1391

ترانه خانم ديگه براي خودش تصميم ميگيره

عزيز دلم پيشرفتات حيرت انگيزه حداقل براي من........هر روز يك كار جديد ميكني. مثلا از روزي كه به دنيا اومده بودي هر وقت نياز بود دارو بخوري هرچقدر هم كه تلخ بود ميخوردي و اصلا ما توي دارو دادن به تو اذيت نميشديم. ولي جديدا هر چيزي رو كه خوشت نمياد با كمال اعتماد به نفس يا دهنتو باز نميكني تا بخوري يا اگرم بطور اتفاقي دهنت باز شه و يكمشو بچشي اگر خوشت نياد يا تف ميكني بيرون يا قورتش نميدي. يك كار ديگت اينه كه خوابيدن يا نشستنتو خودت انتخاب ميكني قبلا موقع خوردن هر چيزي حالت نيمه نشسته بهت ميداديم و بعد از خوردن بلندت ميكرديم تا بادگلوت خارج شه. ولي مخصوصا تو اين دو سه روز كه مخصوصا خودت ياد گرفتي بلند شي يكدفعه وسط خوردن بلند ميشي و ميشيني....
23 بهمن 1391

عسکای ترانه توی نیمه اول ماه هفتم زندگیش

      اینجا ترانه خانم روی مبل عروس و داماد نشسته....عروسی نوه عمه بابایی هست.   اینجا شما آماده بودی که بریم واسکن بزنیم.   باباااااااااااااااااااا باکلااااااااااااااااااااااااااااااااااس پا رو پا میندازی     ترانه بعد از واسکن.............اینجا داری سوپ میخوری .. شیشه شیرت شیشه ای هست و یکم سنگینه ولی سعی میکنی نگهش داری   اینجا دیگه سنگینی کرده و سوپ نمیره توی دهنت     وای فدای دخمل کچلم بشم که گل سر هم زده     اینجوری پاهاتو روی هم میندازی و وقتی با تکونای...
22 بهمن 1391

یکسری دیگه از کارای ترانه

امروز که داشتم شیرین کاریهاتو برات مینوشتم چندتاشو از قلم انداختم.......... یکی اینکه تا دو سه هفته پیش وقتی عوضت میکردیم زانوهاتو با دست میگرفتی....یکی دو هفته ای هست که با دستای تپلو بامزت انگشتای پاتو میگیری.......... یکی دیگه اینکه دو سه هفته ای هست که وقتی میشینی انگشتای پاتو میگیری انگار که میخوای بررسی کنی که اینا چین......  و امروز دیدم که همزمان با گرفتن انگشتای پات دهنت رو هم طبق معمول برای خوردن باز میکنی...........یعنی واقعا میخوای پاتو بخوری؟ یک کار بامزه که دو سه روزه میبینم انجام میدی اینه که پاهای تپل و بامزتو میندازی روی هم هر وقت هم بعلت تکونای خودت یا عوامل خارجی حالتش عوض میشه دوباره میندازیشون روی هم....قربو...
21 بهمن 1391

چكمه ناز برات خريديم

ترانه خانمم پنج شنبه شب كه شما بالاخره بعد از كلي بيقراري ( كه فكر كنم بخاطر واكسن بود) خوابيدي من و بابايي تصميم گرفتيم بريم حرم ( برات گفته بودم كه از روز قبلش براي زدن واكسن رفته بوديم قم خونه  مامان جون طاهره و باباجون) اونجا كلي براي همه دعا كرديم. موقع برگشت پياده داشتيم مياومديم و من چشمم به مغازه هايي بود كه لباس يا كفش يا گل سر بچگونه داشتن و توي همشون سرك ميكشيدم. يك چكمه خيلي ناز ديدم و خوشم اومد كه برات بخرم. چون آخر فصل هم هست حراج زده بود و 38 هزارتومن برات خريديمش......خيلي ناززززززززه ......من خيلي دوستش دارم ازش عكس ميگيرم ميزارم توي وبت . راستش قبلا هم برات يك پارچه خريده بودم كه طرحش پلنگي بود و كرم و قهوه اي س...
21 بهمن 1391

تعریف از کارای دخمل خانم

واي ترانه جيگري از كدوم كارات تعريف كنم كه هر كدومش براي خودش كلي عشقهههههههه متاسفانه من از اولين روز شروع هفت ماهگيت  مجبور بودم برم سر كار و اين سومين هفته اي هست كه صبح ها تنهات ميزارم و ميام شركت و به خاطر همين يكسري شيرين كاريهاتو خودم نديدم و بقيه برام تعريف كردن ولي خيلياشو خودم ديدم. دو هفته اول مامان جون فاطمه و عمه نجمه زحمت كشيدن و اومدن از شما مراقبت كنن. توي اين مدت هم كلي با عمه نجمه جور شده بودي و عمه كلي باهات بازي ميكرد.  صبح ها حدوداي هفت تنهات ميزاشتمو ميرفتم.بعضي روزها بيدار بودي و بعضي وقتا هم خواب. روزهايي كه بيدار بودي يكجور دلم ميگرفت موقع رفتن ( چون صورت ماهتو ميديدم كه داري ميخندي و مجبور بودم خن...
21 بهمن 1391

واكسن شش ماهگي

سلام ترانه گلم. فدات بشم كه اينقدر ماه و صبور هستي...از چند روز قبل از واكسن 6 ماهگي خيلي استرس داشتم كه يعني چي ميشه و نگران بودم كه خيلي اذيت شي. راستشو بخواي سر واكسن دوماهگيت كه كلي اذيت شده بودي حسابي ترسيده شدم. واكسن چهار ماهگيتو خداروشكر خيلي اذيت نشدي ولي  بالاخره هم بيحال بودي و يكم تب هم ميكردي. با اينكه هر چهار ساعت بهت استامينوفن ميداديم.ولي بازم 48 ساعت نشده خوب شده بودي. براي واكسن شش ماهگي دوباره رفتم قم. سه شنبه 18 بهمن با دايي رفتيم و چهارشنبه ساعت 8:30 با مامان جون طاهره رفتيم مركز بهداشت. سر راه هم استامينوفن برات خريدم و دادم خوردي. خداروشكر همه چيز خوب بود. وزنت 8500 گرم     قدت 65 سانتي ...
21 بهمن 1391

دل نگرانی پدرانه

سلام بابایی این هفته دومه که مامان داره با من میاد سر کار. تو هفته اول یه جورایی هممون ( من و تو و مامانی) خودمونو زده بودیم به بیخیالی و با یه کم اضطراب تونستیم اونو بگذرونیم. تازه من به خاطر اینکه دوباره با مامان صبحا با هم بودیم یه کمم خوشحال شده بودم اما زهی خیال باطل، قصه این هفته فرق داره. نمیدونم چه جوری اما تو یه دفعه کاملاً هشیار شدی که مامان و بابا تو رو تنها میذارن و با همه دقتهایی که مامان من و عمه نجمه میکنن که تو بهت بد نگذره ( و من ممنون اونا و اون یکی مامان جون و بابا جونتم هستم که از تو نگهداری خواهند کرد) اما تو مامانتو میخوای و بر عکس تمام این شش ماه یه موقعهایی غریبی میکنی دیشب کارم از هر شب دیرتر تموم شد و وقتی ا...
16 بهمن 1391