دل نگرانی پدرانه
سلام بابایی
این هفته دومه که مامان داره با من میاد سر کار. تو هفته اول یه جورایی هممون ( من و تو و مامانی) خودمونو زده بودیم به بیخیالی و با یه کم اضطراب تونستیم اونو بگذرونیم. تازه من به خاطر اینکه دوباره با مامان صبحا با هم بودیم یه کمم خوشحال شده بودم
اما زهی خیال باطل، قصه این هفته فرق داره.
نمیدونم چه جوری اما تو یه دفعه کاملاً هشیار شدی که مامان و بابا تو رو تنها میذارن و با همه دقتهایی که مامان من و عمه نجمه میکنن که تو بهت بد نگذره ( و من ممنون اونا و اون یکی مامان جون و بابا جونتم هستم که از تو نگهداری خواهند کرد) اما تو مامانتو میخوای و بر عکس تمام این شش ماه یه موقعهایی غریبی میکنی
دیشب کارم از هر شب دیرتر تموم شد و وقتی اومدم خونه و مامان برام گفت که ترانه حتی وقتی اومدن تو طول کشید بیقراری کرد خیلی با خودم درگیر شدم.
دیشب یه کاری داشتم که تا یک و نیم شب طول کشید ولی تمرکزم موفع انجامش خیلی پایین بود آخه همش تو فکر اون نگاه معصوم تو و لحظه بغض کردنت بودم که وقتی مامان رفت تو آشپزخونه و منم رفتم نماز بخونم یه دفعه همه صورتتو پر کرد.
عزیزم با اینکه حقوق مامانی تو تموم این سالها ، تقریباً تموم هزینه های جنبی زندگی ما و تسهیلاتی مثل ماشین یا همون کالسکه تو که تو هواپیما گم شدو برای زندگی ما به ارمغان آورده اما به خود خدا همه راحتی های حاصل از پولی که مامانی بی دریغ به زندگی ما بخشیده به همون بغض دیشب تو نمی ارزه.
منو مامان از مدتها پیش تصمیم گرفتیم که بعد از عید ایشونو به استخدام تمام وقت جنابعالی در بیاریم ولی بالاخره میتونی از همه کارفرماها اینو بپرسی که جابجایی کارمندا یه کم طول میکشه این سی روز کاری مامان رو تحمل کن تا مامانی بتونه با یه خاطره خوش با شغل فعلیش خداحافظی کنه و بیاد کنار شما.
منم با اتکال به خدایی که تا امروز حتی یه دقیقه هم نبودنش را کنارم به یاد نمی آرم تلاش می کنم زندگی شما رو تامین کنم.
با دل مهربون و بی گناهت دعام کن تا دلمشغولیم کم بشه.
تو تموم ساعات روز اون چهره معصومت که تو خواب باهاش خداحافظی می کنم دل نگرانم می کنه بابا
قربون تو و مامانت که برام همه زندگی هستین
می بوسمت : بابا