ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

روزی بسیار عالی

1394/5/19 13:32
نویسنده : نرگس
576 بازدید
اشتراک گذاری

اتفاق بسیار بسیار بسیار هیجان انگیزی امروز افتاده که باعث شده من دوباره بیام بنویسم.

البته تمام روزها بلکه تمام ساعت های زندگی با دختر عزیزم هیجان انگیزه ولی امروز یک اتفاق جدید در زندگی دخملیه

روز اولی که ترانه به مهد میره........

دخترم از حدود یازده ماهگی موقعی که من میرفتم سرکار پیش پرستار مهربون و دلسوزش طاهره خانم میموند.و امروز که دقیقا سه سال و دوازده روزشه اصلا فکر نمیکردم به این راحتی بره مهد.

البته مهد که نه موسسه فرهنگی آموزشیه که خیلی نزدیک خونمونه. برای تابستون برنامش برای بچه های بالای سه سال ، سه روز درهفته از ساعت نه تا دوازده هست. ساعت 9:15 تا 10  میرن توی کلاسی که یک مربی هست و حدود هشت تا کوچولوی سه و چهار ساله ساعت 10 تا 10:15 زنگ تفریح اول که میان بیرون دور هم خوراکی میخورن . ساعت 10:15 تا 11 دوباره میرن توی کلاسشون و از 11 تا 11:15 زنگ تفریح دومشونه . ساعت 11:15 تا 12 هم دوباره میرن توی کلاس.

توی کلاس دور هم نقاشی میکشن و خانم مربی قصه میگه و شعر میخونه و سفالبازی دارن.

چند روز پیش داشتم توی نت میگشتم ببینم چجوری میتونم یک همچین جایی پیدا کنم برای بچم که دیدم آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.

خلاصه امروز ساعت 9 مرخصی گرفتم رفتم اونجا و صحبت کردم و شرایطشونو پرسیدم بعدم رفتم دنبال ترانه و طاهره خانم .

اولش ترانه یکم بغض کرد. یک چندتا مروارید هم ریخت ولی زودی آروم شد. قرار شد طاهره خانم چند روز اول بیرون کلاسا بشینه که ترانه احساس راحتی بیشتری داشته باشه.همینطور هم شد. ترانه توی زنگ تفریح دوم دیگه اوکی شده بود. البته بیشتر به بچه ها نگاه میکرد و با کسی حرف نمیزد ولی میخندید و به نسبت شاد بود. ساعت دوازده هم که تعطیل شدن با خوشحالی از کلاس اومده بود بیرون و میخندید و موقع خداحافظی گفته بود که دوباره میام.

واقعا خوشحالم و از شادی دارم پر در میارم. آخه دختر من چون تا حالا تنها بوده و بچه زیادی ندیده یکم توداره و حساس . فکر میکردم یک پروژه یک ماهه دارم برای رسیدن به این مرحله. ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر.

البته من چند ماهی هست که هر از چندی در مورد مهد کودک باهاش صحبت میکردم و اگر از جایی رد میشدیم که مهد کودک بود بهش نشونش میدادم و بهشم میگفتم که اونجا بزرگارو راه نمیدن و بچه ها با هم بازی میکنن و خوش میگذره و...

دیشب هم براش کلی صحبت کردم و کیفشو با کمک خودش آماده کردم و تا دم در مهدکودکی که امروز میخواستم ببرمش، بردمش و از بیرون نشونش دادم و کلی ذوق زده شده بود. به نظرم خودشو آماده کرده بود. ولی واقعا ازش ممنونم که باهامون همکاری کرد .

مرسی ترانه که اینقدر پذیرشت بالاست و بهمون اعتماد داری.

 محبت

پسندها (1)

نظرات (0)