ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

با ترانه خانم رفتیم عروسی

پنج شنبه شب قبل عروسی همکار بابایی دعوت بودیم و جمعه هم عروسی دختر عمه بابایی توی کاشان. هردوشم رفتیم و شما اذیت شدی. ببخشید دخترم فکر نمیکردم اینقدر اذیت شی با بابایی تصمیم گرفتیم که دیگه تا به اندازه کافی بزرگ نشدی دیگه عروسی و جاهای شلوغ نبریمت ..........
16 آبان 1391

داستان های این هفته

ترانه گلم. شنبه 6 آبان با کمک خاله فائزه بردمت پیش آقای دکتر مصاحب. دور سر 40 قد 58 وزن 6 ماشاالله به دخترم بعد از چکاپ به دکتر گفتم که موقع شیر خوردن خیلی بیتابی و خوابت هم کم شده. برای دلدردت کولیکز داد و یک آزمایش ادرار هم برات نوشت. ولی چون من بلد نبودم از مامان جون طاهره و بابا جون عبدالرحیم خواهش کردم که بیان کمکم. باورت میشه که دیروز صبح زود از قم برای نمونه گرفتن از تو اومدن پیشمون؟ از بس که دوستت دارن و براشون عزیزی از هیچ کمکی دریغ ندارن. دستشون درد نکنه. دیروز سه شنبه نمونه ها رو که گرفتم بردم دادم آزمایشگاه . عزیز دلم دیروز اونقدر دلدرد داشتی و بیقرار بودی که هممون ترسیده بودیم و نگرانت بودیم.برخلاف همیشه مرتب گری...
10 آبان 1391

ترانه خانم سه ماهه شد

ترانه گلم. الان مثل فرشته ها خوابیدی و من فرصت کردم بیام برات بنویسم.     تو امروز سه ماهت تموم شد. سه ماه شیرین و فراموش نشدنی.......خیلی خدا رو شاکرم بخاطر نعمت زیبایی مثل تو که بهم داده. عزیزم انشاالله در صحت و سلامت باشی همیشه و بزرگ شی و برای خودت کسی بشی و من و بابایی همچنان به داشتنت افتخار کنیم. دوست داشتم امروز ببرمت آتلیه و عکس بگیریم که چون بابایی ماموریت بود بیخیال شدم. انشاالله اولین فرصت سه تایی میریم عسک میگیریم. بوس   ...
8 آبان 1391

ترانه جونم پارسال این موقع هیچ خبری از وجود نازنینت نبود

ترانه خانم من پارسال یک همچین روزی تو رو نداشتم. خیلی دوست داشتم خدا بهم یک دختر ناز و صبور و بلا مثل تو بده. خداروشکر امسال توی بغلمی و سه ماهه شدی. خیلی برام جالبه که طی این یکسال همه این اتفاقات افتاده و وجود نازنینت رو خدا بهم داده. خیلی از خدا ممنونم.
8 آبان 1391

اولین خرید در شهروند با ترانه خانم

دیروز خیلی هوس کرده بودم که شب با بابایی بریم خرید. یکسری مواد غذایی لازم داشتیم  بخاطر همین رفتیم شهروند . سه تایی باهم. تو توی کریرت بودی و با کریر گذاشتمت توی سبد خرید . بابایی هم یک سبد خرید دیگه برداشته بود و خریدارو میریخت توش.خیلی از اینکه سه تایی در کنار هم هستیم لذت بردم. راستی چند روزیه که پوشک شماره 2 مولفیکس برات کوچیک شده بخاطر همین از شهروند شماره 3 رو برات خریدم. ای بابا تند تند داری بزرگ میشیااااااااا............ ...
1 آبان 1391

لبخنداتو خیلی دوست دارم

وقتی که نگاهت میکنم و تو از چیزی شاکی نیستی ( سیری و بد خواب هم نشدی ) برام صدادار میخندی . برای بابایی هم میخندی ولی برای من بیشتر ذوق میکنی خاله فائزه و مامان جون طاهره رو هم خوب میشناسی. خاله فائزه شوخی میکنه و میگه خوب زحمتتو کشیدیم....  البته واقعا راست میگه . وقت و بیوقت که احتیاج به کمک داشتم چه توی بارداری و چه بعد از زایمان دربست در اختیارم بودن و کلی برامون زحمت کشیدن. دست همه درد نکنه. ...
1 آبان 1391

ترانه دیگه واقعا منو میشناسه

ترانه خانم توی شمال که بودیم گرسنت که میشد اگر بغل کس دیگه ای غیر از من بودی و منو میدیدی ، با حالت التماس به من نگاه میکردی و خودتو از بغل اون شخص کج میکردی به سمتی که من هستم. انگار میفهمیدی که باید بیای سمت من و اینکارو میتونستی انجام بدی. قربون پیشرفتات بشم.شدنت بشم .
1 آبان 1391