ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

یادش بخیر

ترانه کوچولوم یادش به خیر پارسال این موقع تو 4 هفته داشتی و من نمیدونستم که تو وجود داری......البته با تستهای خونگی شک کرده بودیم که توی وروجک اومده باشی ولی قرار بود فرداش بریم آزمایشگاه و از وجود توی نازنین مطمئن شیم....نمیدونی پارسال یک همچین شبی چه دلهره ای داشتیم . دل توی دلم نبود. منتظر بودم که صبح بشه و برم آز بدم. توی نی نی سایت هم با چند نفر مشورت کردم .......یادمه خاله های نی نی سایتیت هم کلی برام آرزو کردن که نی نی دار شده باشم......یادش بخیر عجب روزایی بود .......
9 آذر 1391

شمارش معکوس تا تمام شدن مهلت مرخصی مامان

عزیز دلم از دیروز که چهار ماهه شدی همش دلم میلرزه......آخه اگر قرار باشه بعد از اتمام مرخصی زایمانم دوباره برگردم سرکار همش دوماه مونده. این دو ماه هم مثل این چهار ماه مثل برق میگذره... آخه من چه جوری دلم بیاد جیگر گوشمو ول کنم برم سرکار......حتی الانم که تو توی اتاق خوابیدی و من توی هال دارم برات پست میزارم دلم پیشته و دارم  تند تند میتایپم که هر چه سریعتر بیام پیشت و منم بخوابم .........اصلا دلم نمیخواد برگردم سرکار دوست دارم توی خونه پیش تو بمونم و بهت خدمت کنم....دوست دارم طعم مهر مادری رو با تمام وجود بهت بچشونم........از طرفی اوضاع اقتصادی و مخارج زندگی جوریه که همه بهم میگن کارت حیفه که ولش کنی..... دعا کن خدا کمک کنه و تصمیم درس...
9 آذر 1391

داستانهای واکسن چهار ماهگی

ترانه گلم امروز با مامان جون طاهره رفتیم مرکز بهداشت که واکسنتو بزنیم.( آخه بابایی هفته دیگه چهار روز ماموریت داره بخاطر همین من هنوز خونه مامانم اینا هستم) اولش که رسیدیم میدیدم بچه هایی که واکسن میزنن چقدر جیغ و داد میکنن کلی دلم کباب شد و میخواستم از همون جا برگردم و نزارم تو رو واکسن بزنن ولی بعدش با خودم میگفتم برات لازمه و باید تحمل کنیم.خلاصه نوبت تو شد. خانم پرستار ازم پرسید که توی دوماهگی تب شدید یا بیقراری زیاد داشتی یا نه. منم گفتم هر چهار ساعت بهت استامینوفن میدادم و تب شدید نداشتی ولی بیقراریت زیاد بوده و حدود 12 ساعت کاملا ناآروم بودی و جیغ و داد میکردی.......خانم پرستار گفت پس اگر اینطور بوده ما فقط با مجوز پزشک واکسن براش...
9 آذر 1391

چهار ماهگیت مبارک گلم

سلام ترانه خوبم. چهار ماهه شدنت مبارک عزیز دلم. این چهار ماه خیلی زود گذشت . ولی با وجود تو خیلی شیرین و پر از خاطره های به یاد موندنی بود. انشاالله که صدسال با صحت و سلامت عمر کنی. فدات شم. خیلی دوستت دارم. بوس   ...
9 آذر 1391

روز عاشورا سال 91

ترانه گلم دیروز عاشوار بود. خودت که بزرگ شدی در مورد این روز مطالعه میکنی و تا جایی که بشه جقایقش رو درک میکنی انشاالله ......... با خاله فائزه رفتبم روضه امام حسین اونجا چند تا خانم با نینیهاشون اومده بودن . من خیلی دلم هواتو کرد. آخه بخاطر اینکه اذیت نشی شما رو نبرده بودم. یاد پارسال افتادم که روز تاسوعا و عاشورا تازه 5 هفته بود که توی دلم لونه کرده بودی و من با خاله فائزه و شما رفته بودیم برای عزاداری........یادش به خیر چه زود میگذره زمان و چه زود فرصت ها از دست میرن......انشاالله همه بتونن از فرصت هایی که دارن نهایت استفاده  و لذتو ببرن .........آمین.
6 آذر 1391

کار دست مامان ترانه برای ترانه گل

ترانه خانمم یک هفته ای بود که تصمیم گرفته بودم برات یکم لباس بافتنی ببافم. پنج شنبه با مامان جون رفتیم بازار و کاموا خریدیم و تا امروز برات شال و کلاه بافتم و یک شنل هم شروع کردم به بافتنش. تازه تمومش کردم و تو خواب بودی بخاطر همین فردا با اونا ازت عکس میگیرم. اونقدر برای این کار ذوق دارم که میخوام وقتی شنلت تموم شد بازم چیزای دیگه برات ببافم. چندتا ژورنال از مدلهای خوشگل بافتنی برای بچه ها هم از خاله منیره گرفتم تا از روی اون مدل بردارم. باورت میشه بعد از بافتنی هایی که توی درس حرفه و فن راهنمایی انجام داده بودم دیگه این کار رو نکرده بودم . ولی به عشق تو بازم میل بافتنی دست گرفتم .......
6 آذر 1391

یک خبرررررررررررر

ترانه خانمم جمعه شب بابایی یک خبر خوب بهم داد.......مثل اینکه عمه زکیه یک نینی توی دلش داره. .....انشاالله خدا همه نی نی ها رو برای مادراشون حفظ کنه....
6 آذر 1391

پیشرفت های ترانه جون

ترانه خانمم جسابی داری بزرگ میشیا..... حدود یک هفته ( از اواخر آبان)هست که دست هاتو به هم مشت میکنی و نگاهشون میکنی ... داری دستاتو میشناسی.اونقدر بامزه میشی وقتی بهشون نگاه میکنی..چشماتو چپ میکنی و دستاتو بررسی میکنی.....فدای اون دستای کوچولو و تپلیت بشم. تقریبا سه چهار هفته ای( از اوایل آبان) هم هست که وقتی بهت پستونک نمیدم دو تا دستتو به هم مشت میکنی و تا جایی که زورت میرسه فرو میکنی توی دهنت و ملچ مولوچ راه میندازی..... هر روز هم که وقتی باهات بازی میکنیم کلی برامون قهقهه میزنی......خیلی شیرین و بامزه شدی..انشاالله خدا نگهدار تو و همه نینیهای ناز باشه. از حدود دو ماهگیت هم که به طرف صداها برمیگردی و کنجکاوانه بررسی میکنی که از کج...
6 آذر 1391