ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

مثل اینکه قطره های مولتی ویتامین ایرانی بهت نمیسازه

این یک هفته بعد از واکسنت که شروع کرده بودم قطره مولتی ویتامین بهت بدم خیلی بیقرار شده بودی و همش توی خواب ناله میکردی و زودی از خواب میپریدی و یک کوچولو بداخلاق شده بودی احساس کردم دلپیچه شدید داری. از دیروز بهت مولتی ویتامنتو ندادم دیدم بهتر شدی و امروز که ماشالله دو ساعته که عین فرشته ها خوابیدی. فدات شم باید برم برات خارجیشو گیر بیارم..خیلی نازت زیاده هااااااااااااااااااااااااااااااا ...
15 مهر 1391

بابایی بازم رفته ماموریت

دختر گلم بابایی بازم امروز سحر پاشد و رفت که بره ماموریت اهواز....ای بابا خسته شدیم از بس ماموریت بهش میدن.......تقریبا هفته ای یک روز میفرستنش ماموریت....... ...
15 مهر 1391

دیروز رفتیم نمایشگاه مادر و نوزاد

پارسال برای بار اول رفتم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد. اون موقع تو نبودی ولی امسال که دوباره رفتم این نمایشگاه رو تو دو ماهت بود. پارسال با خاله مهسا رفتیم و به نظرم مفید بود. ولی امسال با بابایی و تو رفتیم. به نظرم اصلا خوب نبود. اصلا جامع نبود . اگر کسی وقت بزاره بره خیابون بهار بیشتر با همه محصولات روز آشنا میشه تا بره این نمایشگاهو... دیروز جمعه ساعت 4 بابایی آژانس گرفت و رفتیم نمایشگاه.( َآخه راستشو بخوای بابایی چهارشنبه ماشین رو ترکوند   داشتیم میرفتیم که ببرمش دکتر تغذیه که یک رژیم غذایی بهش بده تو توی بغل من بودی و عقب نشسته بودیم و بابایی داشت آهنگ ضبط ماشین رو عوض میکرد و حواسش به جلوش نبود که بوووووونگ...
15 مهر 1391

مرور عکسای گذشتم

ترانه جونم راستشو بخوای امروز با خاله فائزه نشستیم عکسای من و بابایی رو قبل از داشتن تو دیدیم . یکم دلم گرفت. چون اون موقع خیلی خوش تیپ تر از الان بودم. باز جای شکرش باقیه که تا تونستیم عکس گرفته بودیم . اون موقع 57 کیلو بودم با قد 167 الان 67 کیلو هستم. توی بارداریم از 57 رسیدم به 77 و روز بعد از زایمان 73 بودم و ده روز بعد از زایمان 67 بودم که دیگه تغییری نکردم. ولی یک کوچولووو............فقط یک کوچولو دلم  برای تیپ اون موقع تنگ شده.........البته از این که تو رو دارم خیلی خیلی راضی هستم و حاضر نیستم به اون دوران برگردم. راستی عکسای بچیگیمو که مرور میکردیم همه گفتن ترانه شبیه کوچولوییای خودته.البته مامان جون فاطمه همیشه میگه که...
10 مهر 1391

ناز کردن ترانه واسه مامانیش

عزیز دلم از وقتی که واکسن زدی تا حالا وقتی خوابت میاد و میخوای بخوابی حسابی بیقراری میکنی.( بیقراریات نق زدن و غر زدنه و گریه شدید نمیکنی) و منتظری که تو بغل من بخوابی. تا بغلت میگیرم و تکونت میدم فورا خوابت میبره. فکر کنم توی بغل مامان خوابیدن بهت مزه کرده و اینجوری ناز میکنی. آخه تا قبل از این موقع خواب پستونک بهت میدادم و سرجات خودت خوابت میبرد. فدات شم من وظیفمه که تو رو همه جوره حمایت کنم و هر کاری دوست داری برات انجام بدم.منم عاشق اینم که بغلت بگیرم و نوازشت کنم تا خوابت ببره.
10 مهر 1391

مراجعه به دکتر در دو ماهگی

دختر گلم. شنبه 8 مهر توی دومین ماهگرد زندگیت من و بابایی بردیمت پیش خانم دکتر ممیشی توی بیمارستان بهمن . ( تو همیشه پیش ایشون چکاپ میشی) مشخصاتت این بود قد 55.5 سانتی متر وزن 4790 گرم دور سر 39 سانتی متر خانم دکتر ویزیتت کرد و همه چیز عالی بود. قرار شد واکسن دو ماهگیت رو هم خانم دکتر بزنه. اولش من گفتم من میرم بیرون اتاق ولی خانم دکتر گفت نرو و وقتی واکسن رو زدم بغلش کن و بوسش کن تا یکم آرامش بگیره. راستشو بخوای خیلی عذاب وجدان گرفتم که بخاطر خودخواهی خودم که صدای گریه تو رو نشنوم میخواستم تنهات بذارم. آخه من اواخر دوران بارداریم بهت قول داده بودم همیشه حمایتت کنم و پشتت باشم. خانم دکتر به بابایی گفت که پاهای کوچولوتو سفت بگیره...
10 مهر 1391

واکسن پردردسر

خانم خوشگله سلام از بعد از ظهر که واکسن زدی تا الان بی قرار بودی آدم بده داستان من بودم: خانم دکتر گفت پاهاتو محکم بگیرم و بعد آمپول مامانی بوست کنه همینجوری میشه که ما مردا تبدیل میشیم به آدم بدای قصه الان ساعت 4 صبحه و تو تازه بعد از کلی درد و تب و ناراحتی تونستی پیش مامان بخوابی. دیشب مامانی کلاً بیدار بود من بیشترشو خوابیدم ولی الان که تو خوابیدی دیگه خوابم نمیبره شب سختی بود مخصوصاً برا مامانی من از خدا بابت سلامت جفتتون به اندازه همه دنیا ممنونم. الان تو خواب داری ناله می کنی ولی همین که تونستی بخوابی خدا رو شکر عاشقتونم خونواده کوچک و زیبای من بابایی 4 و 15 دقیقه صبح  9 مهر 91 ...
9 مهر 1391