ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

دودلي در گرفتن تصميم سخت و به قول دوست خوبم سارا تصميم بزرگ

1392/2/25 13:30
نویسنده : نرگس
409 بازدید
اشتراک گذاری

آدم بايد چهره ي فرشته نازي مثل تو مدام جلوي چشمش باشه تا بتونه تصميم بگيره كه قطعا ديگه نره سركار.........

 

توي كل  شش ماه مرخصي زايمانم مطمئن بودم كه بعد از پايان اين شش ماه ديگه سركار نخواهم رفت و تمام وقتمو ميزارم براي لذت بردن از در كنار تو بودن...تا اينكه وسطاي مرخصي يعني حدودا وقتي دو سه ماهت شد، گروني هاي بيش از حد پيش اومد و من موندم و يك دودلي بزرگ براي اينكه آيا درسته كه كارمو ول كنم يا نه..... اين دو ماه و نيم بعد از مرخصي زايمان اومدم سركار و تو به بهترين نحو توسط مامان جونت و خالت نگهداري شدي . اونا تو رو دوست دارن و از جون و دل برات مايه ميزارن. اما  ميدوني كه مامان جون تهران نيست و بخاطر تو مياد تهران و ازت مراقبت ميكنه. اين يكي دو هفته هم ديگه آخرين هفته هايي هست كه ميتونه پيشمون بمونه بعدش ديگه بايد برگرده....اما تو چي ميشي؟

ترانه كوچولوي خودم وقتي چهره نازتو تصور ميكنم كه منتظري يكي بياد و باهات بازي كنه و تو بلند بلند بخندي  ديگه دلم نمياد تو رو بزارم مهد و يا پيش پرستار .......آخه توي مهد حداقل ده تا فرشته كوچولوي ديگه مثل تو هستن كه توسط يك خانم مربي نگهداري ميشن.......اونوقت سهم تو از محبت خانم مربي ميشه چقدر؟

آخه دختر لوس و ناز نازي من دوست داره همش بهش توجه كنن....... آخه توي اين هشت ماه هميشه دور و برمون شلوغ بوده و همه قربون صدقت رفتن.......

عادت خواب تو رو فقط من و مامان جون و خاله ميدونه...... تويي كه عادت داري كنار يكي از ما بخوابي و دستمونو بگيري و بزاري روي پيشونيت تا آروم بخوابي........... عادت غذا خوردنتو فقط ما ميدونيم....عادت بازياتو فقط خودمون ميدونيم........

دوست دارم هر روز صبح خودم تميز و مرتبت كنم و لباساي تميز و قشنگ بهت بپوشونم ..... دوست دارم وقتي از خواب بيدار ميشي خودم بيام استقبالتو با صداي بلند قربون صدقت برم و توهم لوس كني خودتو و بچسبي توي بغلم........آخه توي مهد كه خانم مربي وقت اينكارو نداره..........

دوست دارم اولين كاراي عمرتو خودم ببينم كه چجوري انجامشون ميدي و براي بقيه تعريف كنم.

همه اينا رو براي هر كي بگم ميگه دليل قانع كننده اي براي سركار نرفتن نيست...ميگن توي اين دوره زمونه كار پيدا نميشه اونم كار به اين خوبي.....( كارمو خيلي دوست دارم و از محيط كارم و همكارام و رئيسم خيلي راضيم. درآمدشم خوبه ..قطعا اگر ولش كنم ديگه برگشت به اينجا جزو محالاته و اينكه ديگه بتونم جايي به اين خوبي پيدا كنم تقريبا غير ممكنه)....شايدم اگر منطقي فكر كني درسته...... چون تو دو سه سال اگر تحمل كني و دوري  از منو چند ساعت توي روز بپذيري و البته خودم هم اين دوريو بتونم تحمل كنم و از بعضي لذت هاي دركنار تو بودن چشم پوشي كنم تو به سن مهد ميرسي كه ديگه اون موقع چه من كارمند باشم چه خانه دار بايد بري مهد و منم توي اين اوضاع نابسامان، كار فوق العاده خوبمو از دست ندادم و از نظر مالي هم به نفع هردومونه.........اما حتي اگر تو بتوني بگذري از اين دوسال من نميتونم .............راستشو بخواي اصلا وقت رسيدگي به خودمم هم ديگه ندارم. از طرفي از وقت خودم ميزنم و سعي ميكنم برات كم نزارم ولي ناخودآگاه اونطوري كه بايدم نميتونم بهت رسيدگي كنم. بالاخره خستگي و خواب آلودگي و بيحوصلگي من وقتي از سركار برميگردم روي رفتارم با تو اثر ميزاره.......

بعضي ها ميگن پرستار بگير چون مهد براي بچه هاي زير سه سال مناسب نيست و رسيدگي كمه و مريضي بين بچه ها پخش ميشه و .......كه همش هم درسته ولي من ميگم پرستار از نظر من از مهد كودك بدتره.......چون تمام وقتي كه بالاي سرت نيستم پيش كسي هستي كه هر جور هم كنترل و انتخابش كرده باشي باز هم خداي نكرده ممكنه مشكلي پيش بياد ......از بيماريهاي مزمن مثل هپاتيت و ايدز و انگل و ....... گرفته تا وجدان كاري و مهربونيو از خود گذتشتگي پرستارو مهمتر از همه اينكه اگر پرستار واقعا از هر نظر هيچ مشكلي نداشته باشه من چطور ميتونم بهش اعتماد كنم؟

آيا بايد ريسكشو بپذيرم كه ممكنه توزرد از آب در بياد؟ يعني من ميتونم حتي يك ثانيه از عمرهستي زندگيم كه تو باشيو با ريسك  بگذرونم ؟ اونوقت به من ميگن مادر؟ از طرفي مگه آدمي پيدا ميشه كه صددرصد بهش بشه اعتماد كرد؟كسي كه تو از پوست و گوشت وخونش نيستي ولي تو رو مثل پاره تن خودش نگه داره؟ نه حداقل من نميتونم يك همچين اعتمادي به كسي داشته باشم و اگر يك در هزار هم احتمال بدم تو رو يك لحظه اونجوري كه بايد، نگه نميداره ، تورو پيشش نميزارم.......آخه تو تمام هستي و عشق مني........

گذشته از اينها دوست دارم لذت زيباي مادر بودنو با تمام وجودم بچشم و به كمش راضي نيستم.

دوست دارم صبح ها زود بيدار شم  و به كاراي خونه و خودم برسم تا تو از خواب پا شي و باهات بازي كنم و ببرمت بيرون هواخوري ........دوست دارم به مهموني رفتن و مهموني دادنام  اينبار با حضور تو برسم دوست دارم كلي سفر با هم بريم كلي جاهاي ديدني با هم بريم ......دوست دارم كلي ازت عكس بگيرم جاهاي مختلف ......دوست دارم كلي با هم خوش بگذرونيم......

.ولي  در عين حال بعضي از اين آرزوها بدون رفاه مالي براورده نميشه. مثلا مسافرت رفتن ......

البته بابايي هميشه بهم ميگه روزي دست خداست  ......تو توكلت به خدا كم شده.       آخه ميدوني .......اين اوضاع مالي خيلي منو بهم ميريزه ......آخه خداروشكر درامدم تا حالا خيلي خوب بوده و راحت هر جور خرجي دلم ميخواسته ميتونستم انجام بدم و فكر اينكه ديگه بعد از اين نميتونم حتي براي تو راحت خريد كنم يا مسافرتهاي باحال با هم بريم اذيتم ميكنه........البته بابايي راست ميگه توكلم به خدا كم شده......نميخوام اينجوري باشه ولي ناخودآگاه اينجوري شده......بايد از خود خدا بخوام كمكم كنه تا بهترين تصميمو بگيرم.......

 همه اينارو كه نوشتم بازم تصميمم به استعفاست چون تو برام مهمي.......... توي اين اوضاع وخيم اقتصادي :

آدم بايد چهره ي فرشته نازي مثل تو مدام جلوي چشمش باشه تا بتونه تصميم بگيره كه قطعا ديگه نره سركار.........

 

نوشته شده در تاریخ 4 اردیبهشت 92

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)