سلام ترانه خوشگل مامانی امروز یک روز خیلی خوب و خاطره انگیز برای من بود. امروز سحر بابایی رفت ماموریت اهواز . من و شما هم تا نزدیک ساعت 9 صبح با هم خوابیدیم. شما منو از خواب بیدار کردی و با هم رفتیم توی هال .من شما رو میگذاشتم توی هال با اسباب بازیات و میخواستم برات سوپتو بیارم که شما هم با حالت ماما گفتن و چهار دست و پا میاومدی توی آشپزخونه و یکراست میرفتی سراغ ماشین ظرفشویی و ازش بالا میرفتی و کشوهاشو میکشیدی بیرون و شیطونی میکردی ........خلاصه تا من سوپتو حاضر کنم کلی کنجکاوی به خرج دادی بعدش که سوپ خوردی دوباره خوابت گرفتو من خوابوندمت. بعد از خوابیدنت از فرصت استفاده کردم و رفتم حمام و بعدم شروع کردم به جمع و جور کردن اتاق کامپیوتر ...