یک روز کاملا دونفره
سلام ترانه خوشگل مامانی
امروز یک روز خیلی خوب و خاطره انگیز برای من بود.
امروز سحر بابایی رفت ماموریت اهواز . من و شما هم تا نزدیک ساعت 9 صبح با هم خوابیدیم. شما منو از خواب بیدار کردی و با هم رفتیم توی هال .من شما رو میگذاشتم توی هال با اسباب بازیات و میخواستم برات سوپتو بیارم که شما هم با حالت ماما گفتن و چهار دست و پا میاومدی توی آشپزخونه و یکراست میرفتی سراغ ماشین ظرفشویی و ازش بالا میرفتی و کشوهاشو میکشیدی بیرون و شیطونی میکردی ........خلاصه تا من سوپتو حاضر کنم کلی کنجکاوی به خرج دادی بعدش که سوپ خوردی دوباره خوابت گرفتو من خوابوندمت. بعد از خوابیدنت از فرصت استفاده کردم و رفتم حمام و بعدم شروع کردم به جمع و جور کردن اتاق کامپیوتر و لباسایی که توی این سه چهار روز شسته بودم و فرصت نکرده بودم جمعشون کنم ....وسطای کارم بود که دیدم برای خودت داری آواز میخونی و...
منم اومدم توی اتاق و شروع کردم به قربون صدقه رفتنت و شما هم طبق معمول خودتو لوس کردی.......
دوباره بردمت توی هال و سوپتو حاضر کردم. بعد از اینکه ناهارتو خوردی با هم رفتیم توی اتاقتو شروع کردم به جمع کردن وسایلت از توی اتاق و شما هم توی تخت خودت داشتی بازی میکردی بعد هم اومدم توی اتاق کامپیوتر و ادامه کارام. شما هم اولین بار بود که اومده بودی اتاق کامپیوتر و تا دلت خواست از همه جا بالا رفتی و به همه چیز دست زدی ( از در کمد گرفته تا لوله گاز و چوب لباسی و داخل کمد و کتابخونه و .) خلاصه دورتا دور اتاق میچرخیدی و از همه جا آویزون میشدی و بعضی وقتا هم لباسایی که تا کرده بودمو از دستم میقاپیدی و میکشیدی روی سرت .............
بعد دوباره با هم رفتیم توی هال و من شروع کردم به جارو کردن اولش مثل همیشه ساکت شدی و نشستی ببینی که این چیه دست من و چیکار میکنم باهاش بعد از چند دقیقه شروع کردی اومدن سمت جارو و هر جا میبردمش تو هم دنبالش میاومدی و دستتو میگرفتی بهش و میایستادی . تا رسیدیم توی اتاقها که دیگه دستتو گذاشته بودی روی دکمه روشن و خاموشش و همش هی خاموش روشنش میکردی.تا جارو کردن تموم شد تو هم دیگه بیحوصله شدی و بردم خوابوندمت. خودم هم تازه رفتم ناهار خوردم و یکم نت گردی و تا اینکه دوباره بیدار شدی. سوپتو بهت دادم و لباساتو پوشوندم و بردمت پارک نزدیک خونمون . یکم با کالسکه توی هوای عالی امروز عصر گردوندمت بعد هم سوار یک تاب کردمت و تو کلی خوشت اومده بود. یکساعتی پارک بودیم و وقتی برگشتیم ساعت 9 شب بود. قطره هاتو بهت دادم و سوپتو خوردی و خوابیدی................
امروز روز خیلی خوب و قشنگی بود . با اینکه تا کارای خونمو بکنم جونمو به لب آوردی ولی اصلا ناراحت نبودم از شیطنتات لذت میبردم..................
عکسای مربوط به امروز هم توی ادامه مطلبه