ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

یک روز کاملا دونفره

1392/2/28 23:51
نویسنده : نرگس
779 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ترانه خوشگل مامانی

امروز یک روز خیلی خوب و خاطره انگیز برای من بود.

امروز سحر بابایی رفت ماموریت اهواز . من و شما هم تا نزدیک ساعت 9 صبح با هم خوابیدیم. شما منو از خواب بیدار کردی و با هم رفتیم توی هال .من شما رو میگذاشتم توی هال با اسباب بازیات و میخواستم برات سوپتو بیارم که شما هم با حالت ماما گفتن و چهار دست و پا میاومدی توی آشپزخونه و یکراست میرفتی سراغ ماشین ظرفشویی و ازش بالا میرفتی و کشوهاشو میکشیدی بیرون و شیطونی میکردی ........خلاصه تا من سوپتو حاضر کنم کلی کنجکاوی به خرج دادی بعدش که سوپ خوردی دوباره خوابت گرفتو من خوابوندمت. بعد از خوابیدنت از فرصت استفاده کردم و رفتم حمام و بعدم شروع کردم به جمع و جور کردن اتاق کامپیوتر و لباسایی که توی این سه چهار روز شسته بودم و فرصت نکرده بودم جمعشون کنم ....وسطای کارم بود که دیدم برای خودت داری آواز میخونی و...

منم اومدم توی اتاق و شروع کردم به قربون صدقه رفتنت و شما هم طبق معمول خودتو لوس کردی.......

دوباره بردمت توی هال و سوپتو حاضر کردم. بعد از اینکه ناهارتو خوردی با هم رفتیم توی اتاقتو شروع کردم به جمع کردن وسایلت از توی اتاق و شما هم توی تخت خودت داشتی بازی میکردی بعد هم اومدم توی اتاق کامپیوتر و ادامه کارام. شما هم اولین بار بود که اومده بودی اتاق کامپیوتر و تا دلت خواست از همه جا بالا رفتی و به همه چیز دست زدی ( از در کمد گرفته تا لوله گاز و چوب لباسی و داخل کمد و کتابخونه و .) خلاصه دورتا دور اتاق میچرخیدی و از همه جا آویزون میشدی و بعضی وقتا هم لباسایی که تا کرده بودمو از دستم میقاپیدی و میکشیدی روی سرت .............

بعد دوباره با هم رفتیم توی هال و من شروع کردم به جارو کردن اولش مثل همیشه ساکت شدی و نشستی ببینی که این چیه دست من و چیکار میکنم باهاش بعد از چند دقیقه شروع کردی اومدن سمت جارو و هر جا میبردمش تو هم دنبالش میاومدی و دستتو میگرفتی بهش و میایستادی . تا رسیدیم توی اتاقها که دیگه دستتو گذاشته بودی روی دکمه روشن و خاموشش و همش هی خاموش روشنش میکردی.تا جارو کردن تموم شد تو هم دیگه بیحوصله شدی و بردم خوابوندمت. خودم هم تازه رفتم ناهار خوردم و یکم نت گردی و تا اینکه دوباره بیدار شدی. سوپتو بهت دادم و لباساتو پوشوندم و بردمت پارک نزدیک خونمون . یکم با کالسکه توی هوای عالی امروز عصر گردوندمت بعد هم سوار یک تاب کردمت و تو کلی خوشت اومده بود. یکساعتی پارک بودیم و وقتی برگشتیم ساعت 9 شب بود. قطره هاتو بهت دادم و سوپتو خوردی و خوابیدی................

امروز روز خیلی خوب و قشنگی بود . با اینکه تا کارای خونمو بکنم جونمو به لب آوردی ولی اصلا ناراحت نبودم از شیطنتات لذت میبردم..................

عکسای مربوط به امروز هم توی ادامه مطلبه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فهیمه
29 اردیبهشت 92 10:01
سلام علیکم. خوب و خوشی؟ ما را میشناسی یا نه دیگه؟! ترانه حسابی بزرگ شده هاااا ماشاءالله...
ایمیل که جواب نمیدی گفتم اینجا پیام بذارم. من باید اپن سیس یاد بگیرم...تو منبع خوبی داری؟ منوالش خیلی داغونه، واسه من که دارم از صفر شروع میکنم به درد نمیخوره
شاد و خرم باشید. وقت کردی به ما هم دعا کن


بههههههههههههه سلااااااااااااااام مرسی تو خوبی؟ بابا رفتی خارجه کلی کلاس میزاریاااااااااااااا.........من از منوال یاد گرفتم و البته کلاس....حتما اونطرفا هم این جور کلاسا هست .........منوالش بد نیست برای شروع...یکم زحمت بکش دخترم یاد میگیری
فهیمه
29 اردیبهشت 92 14:53
کلاس کجا بود اینجا...چهارتا کتاب درست و حسابی هم پیدا نمیشه.
من هنوز مباحث پایه ایش را هم نمیدونم. منوال واسه مبتدی نیست، واسه کساییه که یه چیزایی خودشون بلدن. خیلی کلاس گذاشتی برا ما نامرد


ایرانو ول کردی رفتی تو بلاد کفر تازه میخوای همه چیزم پیدا کنی؟
منظورت زبان نوشتنشه یا کانسپت تحلیلش؟اگر زبانشه دخترم یکم حوضله کن و راهنمای اینترنتیش استفاده کن. اگر منظورت کانسپتشه از روی منوال پی دی افش کار کن البته من دومیرو خودمم وارد نبودم.
مامان جون
29 اردیبهشت 92 15:24
اي فداش بشم من جيگرهههههههههههه